• وبلاگ : ايريت
  • يادداشت : سلام حضرت ضامن
  • نظرات : 2 خصوصي ، 11 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + فاطمه 
    آن آقاي مهربان

    مردي به نقطه‌اي خيره شده و آرام اشک مي‌ريزد و تندتند با خودش حرف مي‌زند. از کنارش که رد مي‌شويم، گوشه چادر مامان را محکم‌تر مي‌گيرم، سرم را برمي‌گردانم تا باز هم او را ببينم. شکلک در مي‌آورد، به او مي‌خندم. خيلي‌ها مثل همان مرد، گريه مي‌کنند. نمي‌دانم چرا اين کار را مي‌کنند!
    مامان از کنار هر دري که رد مي‌شويم، مي‌ايستد و آن را مي‌بوسد، من هم مي‌بوسم. نمي‌دانم چرا اين کار را مي‌کند!
    مي‌رسيم به يک جايي که ديگر حياط نيست. مامان کفش‌هايش را در مي‌آورد، مال من را هم و مي‌دهد به يک آقايي و آن آقا هم يک تکه چوب کوچک چهارگوش مي‌دهد به مامان. نمي‌دانم چرا اين کار را مي‌کند! پس چطوري بدون کفش برگرديم!؟
    مامان دست مرا محکم‌تر مي‌گيرد و مي‌برد يک جايي که خيلي خيلي شلوغ است و آدم له مي‌شود. يک چيزي آن وسط است که همه مي‌خواهند دستشان را به آن بزنند. نمي‌دانم چرا اين کار را مي‌کنند!
    يک آقاي خيلي خيلي مهربان از آن وسط به من لبخند مي‌زند. نمي‌دانم چرا اينقدر دوست‌داشتني است!